داستان طنز پدر روستایی و پسرش

وبسایت تفریحی کـــولـاکــ91 | K o O l A k 9 1

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

آخرین ارسالی های انجمن

داستان طنز پدر روستایی و پسرش

چهارشنبه 29 شهریور 1391

داستان طنز پدر روستایی و پسرش!!

برای دیدن این پست به ادامه ی مطلب بروید...

آسانسور (داستان پدری روستایی، و پسرش)


روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام.


در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد

و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که

 از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک،

در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختـر خانمی مو طلایی و بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: پسرم ، زود برو مادرت را بیاور اینجا !

 

کپی برداری از این مطلب فقط با درج نام و لینک منبع(کولاک91)مجاز می باشد..

نظر فراموش نشه...

لایک فراموش نشه../

 

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش